بازگشت

سلام به همه دوستان

و سلامی ویژه برای دوستانی که در این مدت که نبودم مرا فراموش نکردند.

یک ماه گذشت. دلم خیلی تنگ شده بود. دوست داشتم زودتر مهر بیاید و باز بنویسم. خیلی دوست داشتم بنویسم اما فرصت نمی شد. فکر نمی کردم دوباره برگردم و فکر ننوشتن و ترک وبلاگ ناراحتم می کرد. خلاصه اینکه خیلی سخت گذشت. اما به هر حال خوشحالم که برگشتم.

یکسال سخت و مشقت بار را هم پیش رو دارم. امیدوارم این مشکلات باعث نشود تا مجبور شوم روزی برای همیشه خداحافظی کنم.

گویا دومین  قرار بچه های blogsky هم برقرار شده هر چند تعداد بچه ها خیلی کمتر از قبل بوده. امیدوارم قرار بعدی هم هر چه زودتر برگزار بشه و البته با تعداد بیشتری نسبت به اولین قرار.

از اینکه مشکل blogsky هم حل شده خوشحالم و نگران از احتمال بسته شدن این سایت یعنی blogsky تا کمتر از 2 ماه دیگر. البته امیدوارم شایعه باشد.

تا مهر ...

آشنایی چند ماهه من با blogsky و شروع به کار وبلاگ نویسی باعث شد تا تجربیات جدید و مفیدی کسب کنم و مهمتر از همه موجب آشنایی با برخی دوستان وبلاگ نویس شد.

کاسته شدن تدریجی از امکانات blogsky و اشکالات بسیاری که هر چند وقت یک بار ایجاد می شود باعث شد تا به Persianblog رو بیاورم و مطالبم را علاوه بر اینجا  در وبلاگی که در  persianblog ساخته ام هم قرار بدهم.

به هر حال و متاسفانه به دلیل وجود برخی مسائل و مشکلات شخصی تا مدتی نمی توانم مطالب جدیدی در وبلاگ قرار دهم یا به کسانی که اظهار لطف می کنند جواب دهم.

از دوستان عزیزی که تا به حال به این وبلاگ سر زده اند و یا در آینده سر خواهند زد تشکر می کنم. ( لطفا در این چند وقت که نیستم مرا فراموش نکنید)

منتظر مطالب و نوشته های جدید در این وبلاگ در اول مهر باشید. دوستانی که مایلند نظر بدهند به این وبلاگ مراجعه کنند.

از تمام کسانی که نظر می دهند پیشاپیش تشکر می کنم.

کسانی که به این وبلاگ (http://peyman59.blogsky.com ) لینک داده اند ولی من فراموش کرده ام تا لینک آنها را قرار بدهم حتما مرا خبر کنند. همچنین دیگر دوستانی عزیزی که مایلند به آنها لینک داده شود.

امیدوارم وقتی برگشتم هم مشکلات blogsky و هم مشکلات من برطرف شده باشد.

 

خداحافظ

تا مهر

بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید

توی خونه نشسته بود. کتاب هایش را باز کرده بود و با ژستی که گرفته بود دیگران رو فریب می داد که مثلا داره کتاب می خونه. اما فکرش را به جاهای دیگری پرواز داده بود. به آینده فکر می کر. اما به جایی نمی رسید. انگار نمی توانست یا نمی شد تصویری رو برای خودش مجسم بکنه. از آینده می ترسید. همیشه حسرت گذشته رو می خورد٬  اگر اینکار را کرده بودم .... اگر آن روز فلان کار را نمی کردم.....

خلاصه٬ تنها کاری که نمی کرد استفاده از همان روز و لحظه ها و ساعت ها بود. شاید نمی دانست که امروز همان فردایی بوده که دیروز به آن فکر می کرده یا از آن واهمه داشته است.

هر چه در آینده دست و پا می زد تا ساحلی رو پیدا کند موفق نمی شد و همیشه غرق می شد.

هیچ وقت دوست نداشت بزرگ بشه٬ اما چاره ای نداشت. این رسم روزگار یا قهر روزگار بود که آدم ها رو ناخواسته به آن سمت می برد. همیشه داست داشت یا زمان متوقف بشه یا خودش در یک زمانی از حرکت بایستد و متوقف بشود.

می دونست هر سالی که می گذره مسئولیتش نسبت به سال قبل چند برابر می شه و شاید تصاعدی زیاد می شد.

هیچ وقت سرنوشت رو باور نکرده بود و با اینکه معتقد بود سرنوشت هر کس توسط خودش ساخته می شه اما هیچ فعالیت یا تکاپویی برای آن نمی کرد. خودش هم دلیلش رو نمی دونست. شاید از تنبلی بود٬ شاید هم از اینکه فکر می کرد به هر حال به جایی نمی رسه. همیشه به بدشانسی هایی که آورده بود فکر می کرد و هر وقت هم بخت به او رو می کرد اصلا توجهی نمی کرد. به قول معروف همیشه نیمه خالی لیوان رو می دید.

ناگهان به یاد حرف یکی از معلم هایش افتاد که گفته بود:  « بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید. »

 نظرات