سرباز هیولا نیست

تصمیم گرفته بودم دیگه حرفی از سربازی نزنم و مطلبی در این مورد ننویسم. اما انگار نمی شود. به هر حال این سربازی هم برای خودش داستانی دارد. شاید هم سوژه بدی برای نوشتن در وبلاگ نباشد و شاید جالب برای آقایانی که در حال گذراندن دوره خدمت سربازی هستند و یا در شرف رفتن هستند.

به هر حال در این مدت کوتاه که به تهران برگشته ام اتفاقاتی افتاده که باعث رنجش خاطر من - و شاید دیگر دوستانم- شده است.

مهمترین و بدترین آن اتلاف وقت و خستگی بیش از حد بوده که دیگر فرصتی برای پرداختن به کارهای دیگر باقی نمی گذارد به جز یک تا دو ساعت مطالعه در روز.

(به همین دلیل است که کمتر فرصت سر زدن به وبلاگ و دوستان را پیدا می کنم).

در مورد سربازی و خدمت و نحوه رفتار فرماندهان در آینده بیشتر خواهم نوشت.

و اما درباره موضوع سرباز هیولا نیست:

یک سرباز در طول خدمت خود مجبور به پوشیدن لباس خاصی است ـ البته به جز برخی استثنائات-. به این لباس ها هر چند تا درجه هم نصب کنی باز شکل و قیافه ای نمی گیرد. لباس هایی که چه ایرانی باشد و چه خارجی باز گویی بر تن گریه می کند. با پوشیدن این لباس ها این فکر بر ذهن فرد نقش می بندد که از لباس آدمی بیرون آمده و .... ؛ و تمام اینها برگرفته از رفتار مردم و نوع برخورد آنان است.

چند روز پیش بود که دنبال آدرسی می گشتم - در حالیکه لباس سربازی به تن داشتم- و به محض آنکه سمت کسی می رفتم تا سؤال بپرسم آنچنان بر سرعت خود می افزودند که گویی روح یا چیزی ترسناک دیده اند. اگر هم می ایستادند، تنها جوابشان یک کلمه بود: «نمی دانم».

این بی حرمتی به سرباز و نظام نیست بلکه بی احترامی به فرد و انسان است. من نمی دانم چند  نفر از همان افراد از خدمت سربازی معاف شده اند اما مطمئنا درصد خیلی پایینی خواهد بود. اگر هم بنا به دلایلی سربازی نرفته باشند حتما فرزند، برادر یا یکی از اعضای فامیل را در این لباس دیده اند. حال، چرا این رفتار را با دیگر سربازان انجام می دهند برایم یک سوال شده است.

همین رفتار باعث می شود تا با پایان ساعت اداری، خود را به سرعت به خانه برسانم تا از شر این لباس ها خلاص شوم. لباس هایی که در طول هشت سال جنگ بر تن افرادی بوده که با شجاعت تمام از این کشور دفاع کردند. سال هایی که پوشیدن این لباس افتخاری بود و همه برای بدست آوردن آن از یکدیگر سبقت می گرفتند؛ با دست بردن در شناسنامه ها، جعل امضای والدین، پنهان شدن پشت کامیون هایی که بار آنها کمک های مردمی بود و ...

اما در طول این چند سال مگر چه گذشته که افکار مردم اینقدر تغییر کرده است؟ اگر بعضی ها هم با نظام مشکل داشته باشند باید بدانند که سربازی اختیاری نیست.

چرا بعضی رستوران های بین راهی به سربازان سرویس نمی دهند؟ - طبق گفته راننده ای که همراه آن به تهران می آمدیم- و چرا به محض سوار شدن به اتوبوس - در زمان برگشت به محل دوره آموزش- راننده به بچه ها که لباس سربازی پوشیده بودند تذکر می دهد و هر چند دقیقه یک بار شاگرد خود را بدون به وجود آمدن مورد خاصی برای تذکر بین آنها می فرستد؟ گویی سربازان بچه هایی بیش نیستند و یا از شعوری پایین برخوردارند.

اکثر افسرانی که در خیابان ها و یا سر چهار راه ها نیز ایستاده اند سرباز هستند و در حال گذراندن دوره خدمت خود می باشند. چه فرقی میان این مامورین در حال خدمت با دیگر سربازان هست که باعث می شود تا مردم در برابر آنها سر خم کنند و به التماس بیفتند در حالیکه در همان خیابان اگر سربازی در حال عبور از خیابان باشد حاضر به کم کردن سرعت خود نباشند.

با دیدن این رفتارها از سوی مردم این ذهنیت و تردید در من ایجاد می شود که کمک های مردمی در طول جنگ و کمک به سرباز ها نه از سر دلسوزی بلکه از بابت خودخواهی آنها و خطری بوده که حس می کردند. شاید احترام به سربازان و ارج و قربی که برای آنها قائل بودند تنها از سر نیاز به حفظ مال و جان و ناموس خود بوده و حالا که امنیت - آن هم امنیتی نسبی - در کشور برقرار شده دیگر آن نیاز را در خود حس نمی کنند. البته امیدوارم اینگونه نبوده باشد.

اما به راستی چه اتفاقی افتاده است؟

معجزه

دخترک بلند شد و آرام به سمت مادرش رفت. نگاهی به مادر انداخت، زیر لب چیزی گفت و دوباره به کنج اتاق برگشت. نشست و زانوانش را تکیه گاهی برای سرش کرد. از صبح تا حالا خیلی سعی کرده بود خودش را نگه دارد. بغض گلویش را گرفته بود. احساس خفگی می کرد. دیگر طاقت نیاورد و یک دفعه دانه های بلوری رنگ اشک هایش از چشمان کوچکش روی صورتش غلطیدند.

چند ماهی بود که حال مادرش خوب نبود و چند روزی بود که پزشکان جوابش کرده بودند. دیگر امیدی نبود و تنها معجزه می توانست درمانگر مادر باشد.

با اینکه هشت بهار بیشتر از عمرش نمی گذشت اما تجربه و درک و فهمی بیش از سنش داشت. دوست نداشت به آینده فکر کند، چیزی جز سلامتی مادر در ذهن کوچکش وجود نداشت.

به یک نقطه از فرش زیر پایش خیره شده بود و به گذشته های نه چندان دور، به بازی های کودکانه اش و به مادر فکر می کرد که ناگهان با شنیدن صدای نفس های تند مادرش به خود آمد و سریع به طرف او رفت. تمام بدن مادر مثل چشمه ای جوشان بود که تنها عرق از آن بیرون می ریخت. گرمای بیش از حد او حتی برای دخترک قابل تحمل نبود. نمی دانست تک و تنها چه باید بکند. دستپاچه شده بود. همان طور که گریه می کرد فریاد زد: آخه چرا؟ چرا به من کمک نمی کنی؟ چرا هر وقت می خوامت نیستی؟ چرا به حرفام گوش نمی دی؟ نکنه هر چی درباره ات می گفتن دروغ بوده. اصلا تو کجا هستی؟ چرا هیچ وقت خودتو نشون نمی دی؟ اصلا باهات قهرم. دیگه دوستت ندارم. دیگه باهات حرف نمی زنم. دیگه ...

دخترک آنقدر فریاد زد تا از هوش رفت.

***   ***   ***   ***

صبح روز بعد این دستان گرم مادر بود که او را از زمین بلند می کرد و وقتی چشمان خود را باز کرد، خود را در آغوش مادر می دید.

در همان حال زیر لب و آرام طوری که مادرش هم متوجه نشود گفت: منو ببخش. من اشتباه کردم.

علی تنها است

درد علی دو گونه است: یک درد، دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند، و درد دیگر دردیست که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده ... و بناله در آورده است. ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس می کند.

اما، این درد علی نیست؛

دردی که چنان روح بزرگی را بناله آورده است، "تنهایی" است، که ما آنرا نمیشناسیم!

باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛

که علی درد شمشیر را احساس نمی کند،

                                       و  ...  ما         

                                       درد علی را احساس نمی کنیم.

 

  ( برگرفته از کتاب " علی (ع) " نوشته "دکتر علی شریعتی" )