عیب ها

آدم ها مثل هندی ها روی زمین راه می روند٬ با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت سر.در سبد جلو صفات نیکمان را می گذلریم. در سبد پشتی٬ عیب هایمان را نگه می داریم.

به همین دلیل در روزهای زندگی چشمانمان را بر صفات نیک خود می دوزیم و فشارها را در سینه مان حبس می کنیم. در همین زمان بی رحمانه در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند٬ تمامی عیوبش را می بینیم.

این گونه است که درباره خود٬ بهتر از او داوری می کنیم. بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود٬ درباره ما به همین شیوه می اندیشد.

 

گیلبرتو دنوچی

 

آدم های پشت پنجره

اتاق خانه ما 2 تا پنجره نسبتا بزرگ دارد که رو به خیابان باز می شود - هرچند که همیشه به خاطر دود و هوای آلوده بسته است.- و خانه ما هر رورز با آفتاب دل انگیز صبح روشن می شود.

بعضی وقتها پشت این پنجره می ایستم و ساعتی به خیابان خیره می شوم. رفت و آمد ماشین ها و گاهی قطار شدن ماشین ها پشت سر هم و آدم هایی که هر روز بی اعتنا نسبت به هم از کنار هم می گذرند. جنب و جوش و غوغایی در این خیابان برپاست و در عین حال هر کس کار خود را می کند. گویی دیگران را نمی بیند و تنها در افکار خودشان چرخ می زنند.

و اما ....

خدا نکند که تصادف شود - که متاسفانه هر هفته 3 تا 4 تصادف دیده می شود-  آنگاه است که این مردم که به نظر بسیار آرام و متین به نظر می رسیدند به یک باره از کوره در می روند و بعضی درجه خود را تا پست ترین حیوانات تنزل می دهند. گویی در زمانی که آرام بوده اند نیروی خود را برای یک چنین مواقعی ذخیره  می کردند. جمعیتی دور و بر آنها جمع می شوند که من را تا دقایقی به این فکر فرو می برد که این همه آدم کجا بوده اند.

بعضی جلو می روند تا مانع درگیری شوند. بعضی ها می خندند, انگار فیلم تماشا می کنند. بعضی را هم جو می گیردو به جمع دعواکنندگان می پیوندند و بعضی هم دهنشان از تعجب باز می ماند و با حیرت صحنه ها را دنبال می کنند. بعضی ها هم بی اعتنا می گذرند.

گاهی هم دو نفر ناخواسته به هم برخورد می کنند و مثل اینکه دو سنگ چخماق به هم خورده باشند یک دفعه آتشی برپا می کنند که هر کس بخواهد حایل آن دو شود بی شک خواهد سوخت.

بعضی ها هم ناخواسته به دعوا کشانده می شوند و تنها برای دفاع از خودشان است.

خلاصه اینکه اینگونه موارد نه تنها در جلوی خانه ما, بلکه در اکثر نقاط شهر قابل مشاهده است; و هر کسی حداقل برای یک بار هم که شده شاهد چنین مسائلی بوده و یا شاید خودش یکی از طرف های درگیری بوده است.

نمی دانم چرا مردمی که تا چند سال گذشته بسیار آرام بودند و دستگیر یکدیگر, امروز اینگونه به یکدیگر می پیچند. مردم همانند(همان مردم قدیم هستند) اما رفتارها تا 180 درجه تغییر کرده و بعضی ضد ارزش ها در عرف به ارزش تبدیل شده است. - نه اینکه ارزش باشد, بلکه آنقدر انجام شده که قبح آن کار از بین رفته و دیگر ضد ارزش محسوب نمی شود.-  چرا این مردم طاقت خود ار از دست داده اند و دیگر کلماتی چون صبر, انتظار, بردباری, بخشش, آرامش و گذشت در فرهنگ لغات آنها یافت نمی شود. چرا افراد با یک اشاره و با یک تلنگر از جا در می روند و مثل فنری که باز شود, به سوی دیگران حمله ور می شوند. چرا بعضی در خیابان پرسه می زنند و به دنبال بهانه می گردند تا خود را تخلیه کنند; و چرا ....

چندین سال است که این سوال ها ذهن مرا به خود مشغول کرده است و هنوز جوابی برای آن نیافته ام. واقعا نمی دانم چرا؟

مرگ

انسان همواره در زندگی خود را می پوشاند٬ همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران می آید پنهان است.تنها دوجاست که غالبا نقابی راکه در سراسر عمر بر چهره دارد پس می زند: سلول زندان و بستر مرگ. در این دو جاست که فرصت عزیزی به دست می آید٬ تا چهره حقیقی هر کس را خوب ببینی٬ به ویژه مرگ!

آدمی بوی مرگ را که می شنود صمیمی می شود. بر بستر احتضار٬ هر کس "خودش" است. وحشت مرگ چنان او را سراسیمه می سازد که مجال تظاهری نمی یابد٬ حادثه چنان بزرگ است که دیگران همه کوچک می شوند. روح وحشتزده از نهانگاهی که یک عمر به مصلحتی در آن از انظار پنهان شده بود برهنه بیرون می آید. مرگ٬ در این نهانخانه را زده است.

مردن نیز خود هنری است و همچون هر هنری باید آن را آموخت٬ نمایشی سخت زیبا و عمیق٬ تماشایی ترین صحنه زندگی. بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. بی شک آنهایی که      می دانند چگونه باید مرد٬ می دانسته اند که چگونه باید زیست; چه٬ برای کسانی که زندگی کردن تنها دم بر آوردن نیست٬ جان دادن نیز تنها دم بر نیاوردن نیست٬ خود یک کار است٬ کاری بزرگ همچون زندگی.

مردن های بزرگ نیز همه بر یک گونه نیست. هر کس آنچنان می میرد که که زندگی می کند٬ آنچنان می میرد که هست.

( برگرفته از کتاب " از هجرت تا وفات" نوشته "دکتر علی شریعتی" )