محمد (ص) از نگاه ویل دورانت

زندگی پیامبر، بسیار ساده بود. خانه هایی که بتوالی در آنها اقامت گرفت همه از خشت بودند و بیش از دو متر و نیم بلندی نداشتند. سقف آنها از شاخه خرما بود و درب آنها پرده هایی از موی بز یا کرک شتر. بستر وی تشکی بود که بر زمین گسترده می شد. بارها او را می دیدند که پاپوش خود را می دوخت، یا لباس خود را وصله می زد، یا آتش روشن می کرد، یا خانه را جارو می کرد، یا بز خانگی را در حیاط می دوشید، و یا از بازار خوراکی می خرید. با دست غذا می خورد و پس از غذا انگشتان خود را پاک می کرد. خوراک عمده وی خرما و نان جو بود، شیر و عسل همه تجملی بود که گاهی از آن بهره می گرفت. شراب را که بر دیگران حرام کرده بود هرگز ننوشید. با بزرگان خوش برخورد و با ضعیفان گشاده رو بود، و در مقابل گردن فرازان مغرور، بزرگ، و با مهابت. با یاران خود سختگیر نبود، از بیماران عیادت می کرد، در تشییع هر جنازه ای که بر او می گذشت شرکت می جست. هرگز به ابهت قدرت تظاهر نمی کرد، دوست نداشت که نسبت بدو با تکریم خاص رفتار کنند. دعوت برده را برای غذا می پذیرفت. کاری که قوت و فرصت انجام آن را داشت به برده واگذار نمی کرد. با آنکه از غنیمت و منابع دیگر مال فراوان به دست او می رسید، برای خانواده خود بسیار کم خرج می کرد؛ آنچه برای خودش تخصیص می داد از کم هم کمتر بود؛ قسمت اعظم مالی را که به دست او می رسید صرف صدقات می کرد...

 

( برگرفته از کتاب " تاریخ تمدن"  نوشته "ویل دورانت" جلد چهارم)

داستانک

دست هایش را در هم گره کرد و به طرف دهانش برد. سعی می کرد با بازدم نفس هایش آنها را گرم نگه دارد. مدادش را برداشت و به نوشتن ادامه داد.

بابا آب داد- بابا نان داد- بابا ...

قلم روی کاغذ حرکت می کرد و تنها کلمه بابا را ثبت می کرد.

بابا – بابا – بابا ...

با نوشتن این کلمات اشکش پررنگ تر می شد و بیشتر سرازیر می گشت.

- بیا دختر گلم. خوشگل بابا. برو بالا ببینم چند کیلویی.

دخترک سرش را بالا گرفت. همه جا را تار می دید. دو دستش را بالا برد و با آستینش اشک هایش را پاک کرد. مردی را همراه دخترش دید که مقابل وی ایستناده اند. دختر تقریبا هم سن و سال خودش بود. یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده بود که گل های صورتی روی یقه آن را تزئین کرده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و خنده از لبانش قطع نمی شد.

نشان وزنه روی عددی ایستاد. دخترک آن را خواند و در قبال آن یک سکه 25 تومانی دریافت کرد. از صبح این اولین کسی بود که به او مراجعه کرده بود.

پدر و دختر راه افتادند. چشمان دخترک رد پاهای آنها را در برف دنبال می کرد و اشک هایش آرام و بی صدا روی زمین می ریخت.