جمعه بود.
بچه ها هر یک مشغول کاری بودند. بعضی دور هم جمع شده بودند و می گفتند و می خندیدند، بعضی کتاب می خواندند، بعضی تلویزیون می دیدند و ...
من هم روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم. به چه، خودم هم نمی دانستم. ذهنم بدجوری مشغول بود. در هر لحظه موضوعی از خاطرم می گذشت و محو می شد. مسائل مختلف مثل قطار پشت سر هم رد می شدند و ایستادنی در کار نبود.
به پهلو چرخیدم تا نظاره گر کارهای بچه ها باشم. یکی از بچه ها در حال پوشیدن لباس نظامی و پوتین خود بود. ( جمعه تعطیل بود و داخل محوطه لزومی نداشت لباس نظامی بپوشیم.)
علت آن را از وی پرسیدم و گفت حاجی آمده دم در. با تعجب پرسیدم: حاجی؟. گفت آقام رو میگم. گفتم پس به محض دیدن پدرت کلی شارژ می شی و بقیه دوره آموزشی رو هم با خیال راحت می گذرونی. (چون شهری که در آن دوره آموزشی را می گذراندیم فاصله زیادی با تهران داشت.)
چندان خوشحال به نظر نمی رسید. بدون اینکه حرفی بزند به سمت بیرون رفت. نمی دانستم چرا خوشحال نیست. من هم زیاد توجه نکردم و باز غرق در افکار خود شدم.
چند ساعت بعد بیرون از خوابگاه و داخل محوطه او را دیدم. چهره اش گرفته بود و ناراحت به نظر می رسید.
من در سایه دیوار پشت خوابگاه نشسته بودم که او به سمت من آمد. کنارم نشست.
پرسیدم: چه خبر؟ چرا اینقدر گرفته ای؟
آهی کشید و گفت هیچی. بعد خودش ادامه داد که حاجی رو جلوی در پادگان دیدم. من رو که دید گفت تو چرا لاغر نشده ای؟ تازه چاق تر هم که شدی. اینجا اومدی هتل یا خدمت؟
پدرش گویا جدی حرف زده بود و همین امر باعث رنجش خاطر او شده بود. به من گفت من می توانستم معافی پزشکی بگیرم اما حاجی گفت باید بری خدمت تا درست شوی و حالا هم ....
سپس سکوت کرد و چیزی نگفت.
حس کردم افکارم منسجم و جهت دار شده.
پیمان سلام.
خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم...........وای برا خودت یه پا نویسنده شدی.همشو خوندم.
میگم یه کتاب بدی بیرون بد نیست.
آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت هستم.(*)
به نام آنکه آسمان را آبی آفرید
سلام به دوست عزیزم پیمان.
مدتها بود که اینجا نیومده بودم واقعآ زیبا که بود زیباتر شده
سرزمین من دلتنگی تورا میگیرد با آمدنت او را خوشحال میکنی
دوست آسمانی تو
سلام پیمان جان
خیلی خوشحالم که باز برگشتی
امیدوارم حالت خوب باشه
داستان های سربازی همش جالبن که بیشتر واسه خودت تجدید خاطره میشه با نوشتن تو وبلاگ...
موفق باشی
یا حق
سلام ....ممنون که لینک من را قرار دادی من هم لینک شما را قرار دادم......راستی من از دوران سربازی که این پسرها می روند متنفرم مخصوصا از اون رئس هاشون که فکر می کنن با یک سری دزد و قاتل و جانی روبه رو هستند و سرباز را زندانی خودشون می دونند.... امیدوارم همه اینهایی که الان سربازی هستند هر چه زودتر این دوران بی محتوا را به پایان برسونند ..........باز هم بهم سر بزن خوشحال می شم
بعضی از پدر مادرها به جای ایجاد یک رابطه دو ستانه سعی می کنند یک رابطه رییس و مرئوسی ایجاد کنند که این عمل سر انجام خوبی هم ندارد
شوهر منم در طول سربازیش ۱۵ کیلو چاق شده بود!!!!
راس گفته حاجیشون! این یارو با این روحیه حساسش کجای این دنیا راش میدادن؟
خوشا به حالت ای سربازی رفته/کاشکی من هم سربازی رفته بودم و تموم شده بود.
فکر نمی کنم اینطور باشه!آخه مگه می شه؟ دلشون می یاد؟
داداش منم سربازه وای که چقدر دلم براش تنگ شده!
اومدم باز
جالب بود باز هم بنویس و موفق باشی.
سلام.
ممنون از اینکه نظرتون رو اعلام کردین..
عجب !!!!
منم با اینجور حاجی ها بر خورد داشتم .... باباش براش دفترچه رو پست کرد !!!!
اینم یه جورشه..
آپدیت کردم. خوشحال میشم نظرتون رو بخونم.
پیمان عزیز سلام
خوبید؟
خیلی وقت نیومده بودم اینجا ...بازم مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار نوشته بودید ... والا حاجیها که عذرشون موجهه مخصوصا اگه بازاریم باشند که دیگه واویلاست ...
بیاییو اونورا خوشحال میشم ...
شاد و پیروز... در پناه حق باشید...
salam kheyli narahatam vase inke hamishe tanham tazegeha az dostam joda shodam yani narahatesh kardam onam ghahr kard dar omram inghadr gerye nakardam peyman jon ye pishnehade bede dobare delesho bedast beyaram kheyli mamnon misham
سلام
از اینکه از وبم دیدن کردی ممنون
مثل اینکه خیلی وقته ننوشتی
بازم بنویس آقا پیمان.