خاطرات دوران آموزشی ( 1)

جمعه بود.

بچه ها هر یک مشغول کاری بودند. بعضی دور هم جمع شده بودند و می گفتند و می خندیدند، بعضی کتاب می خواندند، بعضی تلویزیون می دیدند و ...

من هم روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم. به چه، خودم هم نمی دانستم. ذهنم بدجوری مشغول بود. در هر لحظه موضوعی از خاطرم می گذشت و محو می شد. مسائل مختلف مثل قطار پشت سر هم رد می شدند و ایستادنی در کار نبود.

به پهلو چرخیدم تا نظاره گر کارهای بچه ها باشم. یکی از بچه ها در حال پوشیدن لباس نظامی و پوتین خود بود. ( جمعه تعطیل بود و داخل محوطه لزومی نداشت لباس نظامی بپوشیم.)

علت آن را از وی پرسیدم و گفت حاجی آمده دم در. با تعجب پرسیدم: حاجی؟. گفت آقام رو میگم. گفتم پس به محض دیدن پدرت کلی شارژ می شی و بقیه دوره آموزشی رو هم با خیال راحت می گذرونی. (چون شهری که در آن دوره آموزشی را می گذراندیم فاصله زیادی با تهران داشت.)

چندان خوشحال به نظر نمی رسید. بدون اینکه حرفی بزند به سمت بیرون رفت. نمی دانستم چرا خوشحال نیست. من هم زیاد توجه نکردم و باز غرق در افکار خود شدم.

چند ساعت بعد بیرون از خوابگاه و داخل محوطه او را دیدم. چهره اش گرفته بود و ناراحت به نظر می رسید.

من در سایه دیوار پشت خوابگاه نشسته بودم که او به سمت من آمد. کنارم نشست.

پرسیدم: چه خبر؟ چرا اینقدر گرفته ای؟

آهی کشید و گفت هیچی. بعد خودش ادامه داد که حاجی رو جلوی در پادگان دیدم. من رو که دید گفت تو چرا لاغر نشده ای؟ تازه چاق تر هم که شدی. اینجا اومدی هتل یا خدمت؟

پدرش گویا جدی حرف زده بود و همین امر باعث رنجش خاطر او شده بود. به من گفت من می توانستم معافی پزشکی بگیرم اما حاجی گفت باید بری خدمت تا درست شوی و حالا هم ....

سپس سکوت کرد و چیزی نگفت.

حس کردم افکارم منسجم و جهت دار شده.

نظرات 15 + ارسال نظر
یاس خانم/پرستو/بانوی یاسهای سفید یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:41 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

پیمان سلام.
خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم...........وای برا خودت یه پا نویسنده شدی.همشو خوندم.
میگم یه کتاب بدی بیرون بد نیست.
آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت هستم.(*)

نازنین دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:48 ق.ظ http://blackrose.blogsky.com

به نام آنکه آسمان را آبی آفرید
سلام به دوست عزیزم پیمان.
مدتها بود که اینجا نیومده بودم واقعآ زیبا که بود زیباتر شده
سرزمین من دلتنگی تورا میگیرد با آمدنت او را خوشحال میکنی
دوست آسمانی تو

علی بی غم دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 02:00 ق.ظ http://aliakbarabdoli.blogsky.com

سلام پیمان جان
خیلی خوشحالم که باز برگشتی
امیدوارم حالت خوب باشه
داستان های سربازی همش جالبن که بیشتر واسه خودت تجدید خاطره میشه با نوشتن تو وبلاگ...
موفق باشی
یا حق

بهاره دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 02:38 ب.ظ http://onlywithyou.persianblog.com

سلام ....ممنون که لینک من را قرار دادی من هم لینک شما را قرار دادم......راستی من از دوران سربازی که این پسرها می روند متنفرم مخصوصا از اون رئس هاشون که فکر می کنن با یک سری دزد و قاتل و جانی روبه رو هستند و سرباز را زندانی خودشون می دونند.... امیدوارم همه اینهایی که الان سربازی هستند هر چه زودتر این دوران بی محتوا را به پایان برسونند ..........باز هم بهم سر بزن خوشحال می شم

بانوی باران دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:00 ب.ظ http://pouyehm.persianblog.com

بعضی از پدر مادرها به جای ایجاد یک رابطه دو ستانه سعی می کنند یک رابطه رییس و مرئوسی ایجاد کنند که این عمل سر انجام خوبی هم ندارد

یاسمن دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.mehrabooni-sedaghat.blogsky.com

شوهر منم در طول سربازیش ۱۵ کیلو چاق شده بود!!!!

دختر جهنم سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 05:43 ق.ظ http://www.god_in_fire.blogspot.com

راس گفته حاجیشون! این یارو با این روحیه حساسش کجای این دنیا راش میدادن؟

احمد رضا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:09 ب.ظ http://fasa.blogsky.com

خوشا به حالت ای سربازی رفته/کاشکی من هم سربازی رفته بودم و تموم شده بود.

قاصدک سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ب.ظ http://636.blogsky.com

فکر نمی کنم اینطور باشه!آخه مگه می شه؟ دلشون می یاد؟
داداش منم سربازه وای که چقدر دلم براش تنگ شده!

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:06 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

اومدم باز

TNT جمعه 13 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:35 ب.ظ http://tnt.persianblog.com

جالب بود باز هم بنویس و موفق باشی.

*ستاره قطبی* یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:48 ق.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام.
ممنون از اینکه نظرتون رو اعلام کردین..

عجب !!!!
منم با اینجور حاجی ها بر خورد داشتم .... باباش براش دفترچه رو پست کرد !!!!
اینم یه جورشه..
آپدیت کردم. خوشحال میشم نظرتون رو بخونم.

مینا دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:00 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

پیمان عزیز سلام
خوبید؟
خیلی وقت نیومده بودم اینجا ...بازم مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار نوشته بودید ... والا حاجیها که عذرشون موجهه مخصوصا اگه بازاریم باشند که دیگه واویلاست ...
بیاییو اونورا خوشحال میشم ...
شاد و پیروز... در پناه حق باشید...

ye adame hamishe deprest پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ب.ظ

salam kheyli narahatam vase inke hamishe tanham tazegeha az dostam joda shodam yani narahatesh kardam onam ghahr kard dar omram inghadr gerye nakardam peyman jon ye pishnehade bede dobare delesho bedast beyaram kheyli mamnon misham

مریم سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:00 ب.ظ http://saba-304

سلام
از اینکه از وبم دیدن کردی ممنون
مثل اینکه خیلی وقته ننوشتی
بازم بنویس آقا پیمان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد