...

روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود. دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود. فکر می کرد. اما به چه؟ خودش هم نمی دانست. آنقدر فکرش مشغول بود و آنقدر مسائل گوناگون از ذهنش عبور می کردند که نمی توانست یکی را انتخاب کند تا چاره ای برای آن بیاندیشد. از افکار درهم ریخته اش داشت دیوانه می شد. بغض گلویش را گرفته بود اما راه گریه اش را بسته بود. به گذشته اش فکر می کرد و به آینده مبهم و تاریکی که پیش رو داشت. به کارهای خانه فکر می کرد. به کتک خوردن هایش، به فریادهای خواهر کوچکش که با هر ضربه به هوا برمی خواست. به ناله های مادر، به غرغرهای پدر و ضرب دست های پدر و برادر بزرگتر. هنوز بوی آن منقل و وافور را در بینی اش حس می کرد.

توی فکر بود که ناگهان گرمای دستی را روی سرش حس کرد. دستی که مهربانانه روی سرش و سپس روی صورتش کشیده شد. دست های زنی با صورتی خندان و چهره ای مادرانه و نوازشی نرم و زیبا که تا به حال آن را حس نکرده بود. دستی که برای کمک دراز شده بود و دستی که او را افسون کرد و همراه خود برد.

چند ماه بعد...

او روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود و دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود و اشک هایش آرام آرام روی زمین و به زیر پاهایش می ریخت.