یاد باد آن روزگاران یاد باد


توی اتوبوس نشسته بودم. نگاهم رو به خیابان دوخته بودم. نمی دونم چرا؛ اما سعی می کردم چیزی از نظرم جا نماند که ناگهان اتوبوس به طرز وحشتناکی توقف کرد. راننده که می خواست چراغ زرد راهنما را رد کند با رنگ قرمز آن مواجه شده بود و مجبور شده بود توقف کند. صدای همه در آمده بود و همه اظهار ناراحتی می کردند. باز به بیرون نگاه کردم. در سمت راست یک پارک کوچک اما سرسبز وجود داشت. پدر و مادرها صندلی ها را پر کرده بودند و بچه ها هم مشغول دویدن و بازی کردن بودند.

یکی تاب سوار شده بود. آن یکی از سرسره پایین می آمد و ....

یاد دوران کودکی و بچگی هایم افتادم. ساعت هایی که به همراه پدر و مادرم به پارک می رفتم و بازی می کردم و دوست نداشتم کسی در بالا رفتن از نرده های سرسره ها کمکم کند تا ثابت کنم بزرگ شده ام. اما حالا که مثلا بزرگ شده ام حسرت آن دوران را می خورم.

چشم هایم را بستم و کبوتر ذهن خود را به چندین سال قبل پرواز دادم. لحظه لحظه خاطرات برایم زنده میشد و هر لحظه بیشتر از قبل بر حسرتم افزوده می شد.

بعد از آن خیلی سال بود که به پارک نرفته بودم. یادم هست که پارسال وقتی به همراه یکی از دوستانم به یکی از پارک ها رفته بودم٫ چون آنجا خلوت بود و هوا هم تاریک٫ روی تابی نشستم و شروع کردم به تاب خوردن. به قدری تند تاب می خوردم که هر لحظه امکان داشت یک دور کامل بزنم و یا به اطراف پرتاب شوم. بعد هم روی یک چرخ و فلک نشستیم و آنقدر چرخیدیم که حالمان داشت بد می شد. اما هر اتفاقی می افتاد ارزش یادآوری آن خاطرات را داشت.

بعد هم پیاده شدیم و رفتیم. آن روز یک حس تازه ای پیدا کرده بودم. انگار نیروی تازه ای گرفته بودم. نیرویی که تنها در بچه ها یافت می شود. دوست داشتم کسی آنجا نبود تا باز دوران کودکی را تجربه کنم. توی راه بالا و پایین بپرم و پشت دیوارها و درخت ها قایم شوم تا دنبالم بگردند یا یکدفعه بیرون بپرم و کسی را بترسانم.

تنها جمله ای که بعد از آن و در آن شب از ذهنم خطور می کرد این بـود: "    خوش به حال بچه ها "

راستی ای کاش بچه ها قدر این روزهای خوش و بی درد سر زندگی شان را می دانستند.