بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید

توی خونه نشسته بود. کتاب هایش را باز کرده بود و با ژستی که گرفته بود دیگران رو فریب می داد که مثلا داره کتاب می خونه. اما فکرش را به جاهای دیگری پرواز داده بود. به آینده فکر می کر. اما به جایی نمی رسید. انگار نمی توانست یا نمی شد تصویری رو برای خودش مجسم بکنه. از آینده می ترسید. همیشه حسرت گذشته رو می خورد٬  اگر اینکار را کرده بودم .... اگر آن روز فلان کار را نمی کردم.....

خلاصه٬ تنها کاری که نمی کرد استفاده از همان روز و لحظه ها و ساعت ها بود. شاید نمی دانست که امروز همان فردایی بوده که دیروز به آن فکر می کرده یا از آن واهمه داشته است.

هر چه در آینده دست و پا می زد تا ساحلی رو پیدا کند موفق نمی شد و همیشه غرق می شد.

هیچ وقت دوست نداشت بزرگ بشه٬ اما چاره ای نداشت. این رسم روزگار یا قهر روزگار بود که آدم ها رو ناخواسته به آن سمت می برد. همیشه داست داشت یا زمان متوقف بشه یا خودش در یک زمانی از حرکت بایستد و متوقف بشود.

می دونست هر سالی که می گذره مسئولیتش نسبت به سال قبل چند برابر می شه و شاید تصاعدی زیاد می شد.

هیچ وقت سرنوشت رو باور نکرده بود و با اینکه معتقد بود سرنوشت هر کس توسط خودش ساخته می شه اما هیچ فعالیت یا تکاپویی برای آن نمی کرد. خودش هم دلیلش رو نمی دونست. شاید از تنبلی بود٬ شاید هم از اینکه فکر می کرد به هر حال به جایی نمی رسه. همیشه به بدشانسی هایی که آورده بود فکر می کرد و هر وقت هم بخت به او رو می کرد اصلا توجهی نمی کرد. به قول معروف همیشه نیمه خالی لیوان رو می دید.

ناگهان به یاد حرف یکی از معلم هایش افتاد که گفته بود:  « بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید. »

 نظرات