بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید

توی خونه نشسته بود. کتاب هایش را باز کرده بود و با ژستی که گرفته بود دیگران رو فریب می داد که مثلا داره کتاب می خونه. اما فکرش را به جاهای دیگری پرواز داده بود. به آینده فکر می کر. اما به جایی نمی رسید. انگار نمی توانست یا نمی شد تصویری رو برای خودش مجسم بکنه. از آینده می ترسید. همیشه حسرت گذشته رو می خورد٬  اگر اینکار را کرده بودم .... اگر آن روز فلان کار را نمی کردم.....

خلاصه٬ تنها کاری که نمی کرد استفاده از همان روز و لحظه ها و ساعت ها بود. شاید نمی دانست که امروز همان فردایی بوده که دیروز به آن فکر می کرده یا از آن واهمه داشته است.

هر چه در آینده دست و پا می زد تا ساحلی رو پیدا کند موفق نمی شد و همیشه غرق می شد.

هیچ وقت دوست نداشت بزرگ بشه٬ اما چاره ای نداشت. این رسم روزگار یا قهر روزگار بود که آدم ها رو ناخواسته به آن سمت می برد. همیشه داست داشت یا زمان متوقف بشه یا خودش در یک زمانی از حرکت بایستد و متوقف بشود.

می دونست هر سالی که می گذره مسئولیتش نسبت به سال قبل چند برابر می شه و شاید تصاعدی زیاد می شد.

هیچ وقت سرنوشت رو باور نکرده بود و با اینکه معتقد بود سرنوشت هر کس توسط خودش ساخته می شه اما هیچ فعالیت یا تکاپویی برای آن نمی کرد. خودش هم دلیلش رو نمی دونست. شاید از تنبلی بود٬ شاید هم از اینکه فکر می کرد به هر حال به جایی نمی رسه. همیشه به بدشانسی هایی که آورده بود فکر می کرد و هر وقت هم بخت به او رو می کرد اصلا توجهی نمی کرد. به قول معروف همیشه نیمه خالی لیوان رو می دید.

ناگهان به یاد حرف یکی از معلم هایش افتاد که گفته بود:  « بادکنکی که به سوزن فکر می کرد ترکید. »

 نظرات

تاسف

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به نگاه های ملتمسانه اش برای باور حرف هایش فکر می کنم و وقتی به یاد خنده ها و مسخره بازی هایی که درآوردم می افتم از دست خودم عصبانی میشم. چرا حرفهایش را باور نکردم. لااقل مسخره اش نمی کردم.

 

***   ***   ***   ***

آن روز وقتی گفت دیگه به آخر خط رسیدم٬ گفتم پیاده شو دور بزنیم و هر کسی یه چیزی می گفت و صدای خنده بچه ها پشت سر هم و مستمر ادامه می یافت. ولی او حتی لبخند هم نمی زد.

یکی می گفت: به بابات بگو حلوا نده من دوست ندارم ٬ دیگری می گفت:بگو چلوکباب بده و ...    

هیچ کس حرف هاش رو جدی نگرفت. بچه ها آنقدر به مسخره بازی هاشون ادامه دادند که متوجه رفتنش نشدند.

 

***   ***   ***   ***

حدودا یک هفته از آن روز می گذشت و هیچ کس خبری از او نداشت. یک روز صبح وقتی داشتم سر کلاس می رفتم٬ برگه ای روی دیوار دیدم. در جا خشکم زد. باورم نمی شد. خواستم جلوتر برم و از نزدیک ببینم اما انگار پاهام به زمین چسبیده بودند. هر چه سعی می کردم٬ بی نتیجه بود.

زانوهام شل شده بودند. نمی توانستم خودم رو سر پا نگه دارم. همان جا زانو زدم و نشستم.

هیچ وقت حرف هاش از یادم نمی ره. حالا که به ...

 

زندگی

آرام و قرار نداشت. از صبح که از خواب بلند شده بود همین طوری بود. خودش هم نمی دونست دنبال چی هست. زیاد توی این موقعیت و حال و هوا قرار می گرفت. یک سردرگمی که هیچ موقع نتوانسته بود به آن غلبه کنه . حسابی کلافه شده بود. هزار تا فکر مختلف از ذهنش عبور می کرد و نمی توانست تصمیم بگیره که کدام یکی رو برای فکر کردن انتخاب کنه. خیلی دوست داشت دردش رو بفهمه تا زودتر خلاص بشه.

داشت ذهنش رو روی یک موضوع متمرکز می کرد که ناگهان با صدای بلند بوق کامیونی که از خیابان کنار خانه اش می گذشت همه چیز به هم ریخت. یه موضوع بود که بیشتر از بقیه ذهنش رو مشغول کرده بود.

دیگر خسته شده بود. به پشت بام خانه رفت تا هم بادی بخوره و هم راحت تر فکر بکنه. هوا هم پیچیده بود. هر چند همیشه می گفت عاشق این هوا هستم اما آن روز داشت حالش به هم می خورد. کمی به دور و بر نگاه کرد، بعد به لب پشت بام رفت. مردم از کوچه و خیابان می گذشتند. یک عده در پیاده رو مشغول فوتبال بودند . یه دسته پیرمرد هم ایستاده بودند و حرف می زدند و می خندیدند. خندیدن آنها برایش قابل درک نبود. می گفت ای کاش می دونستم در مورد چی حرف می زنند.

ابروهایش رو در هم کشید و عقب رفت. یه گوشه نشست. سرش رو با دو دستش گرفته بود و فشار می داد. درد شدیدی رو درون سرش احساس می کرد. دیگه طاقت نداشت. انگار یه نفر مرتب میخی رو توی سرش فرو می کرد.

توی ذهنش به دنبال یه چیزی می گشت که به آن وابستگی و دلبستگی داشته باشه ، اما پیدا نمی کرد و این موضوع او را عصبانی تر می کرد. دوباره سعی کرد اما باز موفق نشد.

یه دفعه بلند شد، انگار چیزی به ذهنش خطور کرده بود. انگار توانسته بود تصمیم بگیرد. آرام آرام به سمت پشت بام رفت. پشت بام دیوار کوتاهی داشت. اول روی لبه دیوار نشست و بعد به آرامی پاهایش را به سمت خیابان برد. احساس کرد همه بدنش عرق کرده و یک سردی خاصی سرتاسر بدنش رو فرا گرفت. نمی دونست چرا دست و پاهاش می لرزند. سعی کرد به خودش مسلط بشه، اما هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد. حالا تمام بدنش می لرزیدند. دست هاش یخ کرده کرده بودند. هیچ کس به آن بالا نگاه نمی کرد. همه غرق در افکار خودشان بودند.

یه دغعه از آن لبه سر خورد و بلند داد می زد : پیدا کردم، من زندگی رو دوست دارم. نمی خوام .