زلزله در بم



وقتی خبر زلزله در بم را شنیدم خیلی ناراحت شدم. احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم می لرزید. گویی زیر آوار و تلی از خاک گیر افتاده بودم. انگار بهترین دوستان و آشنایانم را از دست داده بودم. سرم گیج می رفت. چشمانم می سوخت و بغض گلویم را می فشرد.

وقتی پیکرهای بی جان مردم، که در خیابان روی زمین ردیف شده بودند را از تلویزیون دیدم احساس مرده بودن به من دست داده بود. وقتی که پدری فریاد می زد که همه فرزندانش را از دست داده و آن هنگام که دختری ضجه زنان خبر از مرگ پدر و مادرش می داد و دختری که آرام و بی صدا بر جسد مادر می گریست، مادری که در بهت و ناباوری کودک از دست رفته اش را در آغوش خود نگه داشته بود و این طرف و آن طرف می رفت و جوانانی که در عین ناباوری، با دست خالی خاک و سنگ را کنار می زدند تا شاید نشان از بازماندگان خود بیابند...

دیگر طاقت نیاوردم، اشک از چشمانم جاری گشت. اما چه سود...

ارگ نیز فرو ریخت. ارگ بم با قدمتی نزدیک به 2000 سال و با آن شکوه و عظمت به ویرانه ای بدل گشت. ارگ، این تنها شهر خشتی جهان.

تعطیلات عید امسال بود که برای دیدن ارگ بم به آنجا رفته بودیم. عظمت این شهر 2000 ساله از همان بدو ورود چنان انسان را می گیرد که به هیچ وجه قابل بیان نیست. چقدر زیبا و چقدر جذاب.

یادم هست که به خاطر فرصت کمی که داشتیم نتوانستیم بیشتر از 3 ساعت در آنجا بمانیم. دوست داشتم ساعت ها آنجا می نشستم و از آن بالا ارگ را نظاره می کردم.  برای بازدید کامل ارگ بم حداقل یک روز زمان لازم بود و شاید بیشتر.

با خودم قرار گذاشته بودم سال بعد، دوباره به آنجا بروم تا یک بار دیگر آن شهر باستانی با عظمت را ببینم، غافل از آنکه تقدیر سرنوشت شومی را برای شهر بم، ارگ و مردمان آن رقم زده بود.

امید آنکه دیگر شاهد چنین فجایع و مصیبت هایی در هیچ جای این دنیا نباشیم.

خداوند در دل و جان بازماندگان بذر امید بنشاند.

بلیه ای دیگر از بلایای اجتماعی ما

حتما اهل روزنامه خواندن هستید. نمی دانم اول از کدام صفحه شروع می کنید. سیاسی، اقتصادی، اجتماعی یا ...

اما مطمئن هستم سری هم به صفحه حوادث روزنامه خواهید زد. دزدی، قتل و جنایت، آدم ربایی، تصادف و ...

اگر کمی دقت کرده باشید متوجه خواهید شد که آمار جنایات و آدم ربایی ها رو به گسترش است. هیچ روزی و در هیچ روزنامه ای نیست که مطلبی از آدم ربایی و آزار و اذیت به خصوص در در مورد دختران جوان نداشته باشد.

این سوء رفتارها از مزاحمت های خیابانی شروع شده و گاه تا آزار و اذیت دختران پیش می رود. بازداشت ها و دستگیری مزاحمان نیز دیگر کارساز نیست. کار به جایی رسیده که تنها اعدام می تواند راه چاره باشد.

« 14 سال حبس برای ربایندگان دختر 16 ساله شهرستانی»

این جمله، تیتر یکی از خبرهای صفحه حوادث بوده است. به نظر می رسد زندان نیز مجازات کمی برای عاملان این گونه جنایات باشد و این توسط خبری دیگر از صفحات حوادث قابل اثبات است:

« یک جوان زندانی پس از آزادی، با خودرویی اقدام به دختر ربایی کرد»

تیتر یکی دیگر از روزنامه ها به این قرار بود: « 281 سال زندان برای قاچاقچیان دختران ایرانی به پاکستان»

خواندن این مطلب دل هر خواننده ایرانی را به درد می آورد. قاچاقچیانی که دختران معصوم این مرز و بوم را می ربایند و آنها را به خانه های فساد می فرستند. دختران پاکی که شاید هیچ گاه یک چنین سرنوشتی را برای خویش تصور نمی کردند و روزها و سال ها برای آینده خود نقشه می کشیدند.

حالا با این حساب آیا زندان برای این افراد کافی است؟ آن هم مجموع 281 سال زندان برای تمامی مجرمان نه برای هر یک از آنها.

در یکی دیگر از خبرها آمده بود: « اعدام برای 2 جوان به جرم آزار و اذیت یک دختر دانشجو»

با مقایسه دو خبر فوق و حکم های صادره، آیا نباید قاچاقچیان انسان نیز به اعدام محکوم شوند.

خبر دیگری که بیشتر از بقیه تکان دهنده بود، درباره یک مرد 34 ساله مرودشتی بود و اینکه: « 8 بار اعدام برای کودک آزار مرودشتی»

کودکانی که در کوچه و در نزدیکی خانه هاشان مشغول بازی بودند و به بهانه پیغامی از طرف پدرشان، ربوده می شدند. فرشتگان کوچکی که شاید هیچگاه سلامت روحی خود را بازنیابند. کودکانی که شاید با هر صدا، رعشه بر اندام آنها بیفتد و شب ها از ترس اینکه به کابوس دچار شوند خواب را بر خود حرام کنند.

آن مرد مرودشتی با یک بار اعدام هلاک خواهد شد اما این کودکان، سال های سال باید زندگی کنند. اما چگونه؟

روزنامه همشهری در یکی از شماره های خود به نقل از رئیس انجمن روانپزشکان کودک و نوجوان نوشته بود: « افسردگی و اضطراب از اختلالات شایع کودکان و نوجوانان است»

حال در چنین شرایطی آیا این 46 کودک یا فرشته به زندگی عادی خود باز خواهند گشت؟


پس نفرین بر این بی صفتان و این گرگ منشان باد.

آدم های پشت پنجره

اتاق خانه ما 2 تا پنجره نسبتا بزرگ دارد که رو به خیابان باز می شود - هرچند که همیشه به خاطر دود و هوای آلوده بسته است.- و خانه ما هر رورز با آفتاب دل انگیز صبح روشن می شود.

بعضی وقتها پشت این پنجره می ایستم و ساعتی به خیابان خیره می شوم. رفت و آمد ماشین ها و گاهی قطار شدن ماشین ها پشت سر هم و آدم هایی که هر روز بی اعتنا نسبت به هم از کنار هم می گذرند. جنب و جوش و غوغایی در این خیابان برپاست و در عین حال هر کس کار خود را می کند. گویی دیگران را نمی بیند و تنها در افکار خودشان چرخ می زنند.

و اما ....

خدا نکند که تصادف شود - که متاسفانه هر هفته 3 تا 4 تصادف دیده می شود-  آنگاه است که این مردم که به نظر بسیار آرام و متین به نظر می رسیدند به یک باره از کوره در می روند و بعضی درجه خود را تا پست ترین حیوانات تنزل می دهند. گویی در زمانی که آرام بوده اند نیروی خود را برای یک چنین مواقعی ذخیره  می کردند. جمعیتی دور و بر آنها جمع می شوند که من را تا دقایقی به این فکر فرو می برد که این همه آدم کجا بوده اند.

بعضی جلو می روند تا مانع درگیری شوند. بعضی ها می خندند, انگار فیلم تماشا می کنند. بعضی را هم جو می گیردو به جمع دعواکنندگان می پیوندند و بعضی هم دهنشان از تعجب باز می ماند و با حیرت صحنه ها را دنبال می کنند. بعضی ها هم بی اعتنا می گذرند.

گاهی هم دو نفر ناخواسته به هم برخورد می کنند و مثل اینکه دو سنگ چخماق به هم خورده باشند یک دفعه آتشی برپا می کنند که هر کس بخواهد حایل آن دو شود بی شک خواهد سوخت.

بعضی ها هم ناخواسته به دعوا کشانده می شوند و تنها برای دفاع از خودشان است.

خلاصه اینکه اینگونه موارد نه تنها در جلوی خانه ما, بلکه در اکثر نقاط شهر قابل مشاهده است; و هر کسی حداقل برای یک بار هم که شده شاهد چنین مسائلی بوده و یا شاید خودش یکی از طرف های درگیری بوده است.

نمی دانم چرا مردمی که تا چند سال گذشته بسیار آرام بودند و دستگیر یکدیگر, امروز اینگونه به یکدیگر می پیچند. مردم همانند(همان مردم قدیم هستند) اما رفتارها تا 180 درجه تغییر کرده و بعضی ضد ارزش ها در عرف به ارزش تبدیل شده است. - نه اینکه ارزش باشد, بلکه آنقدر انجام شده که قبح آن کار از بین رفته و دیگر ضد ارزش محسوب نمی شود.-  چرا این مردم طاقت خود ار از دست داده اند و دیگر کلماتی چون صبر, انتظار, بردباری, بخشش, آرامش و گذشت در فرهنگ لغات آنها یافت نمی شود. چرا افراد با یک اشاره و با یک تلنگر از جا در می روند و مثل فنری که باز شود, به سوی دیگران حمله ور می شوند. چرا بعضی در خیابان پرسه می زنند و به دنبال بهانه می گردند تا خود را تخلیه کنند; و چرا ....

چندین سال است که این سوال ها ذهن مرا به خود مشغول کرده است و هنوز جوابی برای آن نیافته ام. واقعا نمی دانم چرا؟