...

روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود. دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود. فکر می کرد. اما به چه؟ خودش هم نمی دانست. آنقدر فکرش مشغول بود و آنقدر مسائل گوناگون از ذهنش عبور می کردند که نمی توانست یکی را انتخاب کند تا چاره ای برای آن بیاندیشد. از افکار درهم ریخته اش داشت دیوانه می شد. بغض گلویش را گرفته بود اما راه گریه اش را بسته بود. به گذشته اش فکر می کرد و به آینده مبهم و تاریکی که پیش رو داشت. به کارهای خانه فکر می کرد. به کتک خوردن هایش، به فریادهای خواهر کوچکش که با هر ضربه به هوا برمی خواست. به ناله های مادر، به غرغرهای پدر و ضرب دست های پدر و برادر بزرگتر. هنوز بوی آن منقل و وافور را در بینی اش حس می کرد.

توی فکر بود که ناگهان گرمای دستی را روی سرش حس کرد. دستی که مهربانانه روی سرش و سپس روی صورتش کشیده شد. دست های زنی با صورتی خندان و چهره ای مادرانه و نوازشی نرم و زیبا که تا به حال آن را حس نکرده بود. دستی که برای کمک دراز شده بود و دستی که او را افسون کرد و همراه خود برد.

چند ماه بعد...

او روی نیمکت سبزرنگی نشسته بود و دو دستش را تکیه گاهی برای سرش کرده بود و اشک هایش آرام آرام روی زمین و به زیر پاهایش می ریخت.

نظرات 16 + ارسال نظر
احمد رضا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:42 ب.ظ http://fasa.blogsky.com

سلام
عیدتون مبارک.
وقتی کسی می فهمتمون کسی که ما رو از محبتش سیراب میکنه پیدا می کنیم باید قدر اونو بدونیم حتی اگه برای چند ماه هم اگه شده حالا اگه اون فرد مادر باشه که همه زندگیش رو برای آدم وقف می کنه باید چیکار کرد؟و ما چیکار کردیم تا حالا.
موفق باشید

بانوی باران یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:15 ب.ظ http://pouyehm.persianblog.com

سلام عید فطر تبریک ...........محبت این روزها ارزون شده همه جا میشه راحت خرید

باران یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:33 ب.ظ

تو روز عید فطر خوندنش حس بدی داشت ...
به این که ما باید چه می کردیم و نکردیم و .....
فقط نوشتم برای تشکر از بابت معرف اون وبلاگ سکوت کبود .

TNT یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:50 ب.ظ http://tnt.persianblog.com

بروبچ بندری دوباره قرار وبلاگریه جمعه 29 ام ساعت 5.30 دم در حوزه هنری(جنب هتل هرمز تو سینما قدیمیه) حتما بیاید .

سحر یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام عید تون مبارک!!کاشکی .....

سحر دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:01 ق.ظ http://shamiiim.persianblog.com

سلام.......عیدت مبارک.......ادم به فکر فرو می بره......

یاس خانم پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:15 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

مطلب قشنگی بود
یه عالمه معنی داشت
موفق باشی

*ستاره قطبی* جمعه 29 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:52 ق.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام.
فکر میکنید کار درستی هست که چند نفر رو کنار دریاچه پارک ملت زیر شر شر بارون بکارین ؟؟؟
فکر نمیکنید که بد قول بودن چه کار غیر اخلاقی هست ؟؟؟
فکر میکنید که شرائط بچه هایی که اومدن بهتر از شما بود ؟؟؟
فکر کنید رعایت حقوق دیگران ، داشتن احساس مسئولیت ، وفای به عهد ، وقت شناس بودن چقدر میتونه خوب باشه ...
نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-----------------------------------------
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم ....
آفلاین میخونم


بهاره یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:08 ق.ظ http://onlywithyou.persianblog.com

سلام دوست من بسیار زیبا بود. نظرت در مورد تبادل لینک چی؟؟؟ به من هم سری بزن خوشحال می شم شاد باشی و عاشق

زهرا یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:51 ب.ظ http://zahra-hb.com

چرت بعد از آپدیت کردن پینگ نمی کنید؟:)

مردیخی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 05:19 ب.ظ http://girl.blogsky.com

قشنگ بود
.....
بای

پریدخت جمعه 6 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:42 ق.ظ http://pary.blogsky.com

سلام پیمان جان

بغض گلویم را گرفته
اما راه گریه بسته است ...

شاد و پیروز باشی .

تاجر عشق جمعه 6 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:32 ق.ظ http://titanic867.blogsky.com

سلام پیمان جان امیدوارم که همیشه روی صندلیه دلخواهت بشینی و از زندگیت لذت ببری من دوباره اومدم یه سری هم به بازار بزن بای

میلاد شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:21 ب.ظ http://shahr.blogsky.com

سلام آقا پیمان..
ببخشید مدتی توفیق زیارت نداشتیم..خلاصه اینک دلم برات تنگ شده بود..خیییییلی مخلصیم...

کامیرا یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:57 ب.ظ http://bandarabbasity.blogsky.com

سلام پیمان . می‌بینم که باز هم از این داستان های ناراحت کننده نوشتی . خبر داری توی بندرعباس سیتی چه اتفاقی افتاده ؟ بیا و ببین.

مهدی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ب.ظ http://www.negah-e-man.persianblog.com

سلام
خیلی اینجا میومدم اما نمی شد نظر داد و دست خالی می رفتم...
صحنه آخر داستانت خیلی مبهمه هزار تا نتیجه میشه واسش تصور کرد... البته همینش آدم رو به فکر میندازه!
اگه وقت کردی بهم سر بزن دوست من...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد