به عنوان مقدمه

به نام خدا، خدایی که تحمل دیدن این همه رنگارنگی ها، نازها، نیازها، بد کرداری ها، بدگفتاری، بد پنداری ها و بد دیدن های ما را دارد. به نام خدایی که حوصله اش از حقارت بندگانش سر نمی رود و از این همه نا سپاسی و کم صبری دلش نمی گیرد، می بخشد بی آنکه طلب کنیم و به بهانه ای در می گذرد و لطفش و کرمش بر جمیع جرم های ما می چربد. خدایی که چندین چراغ می افروزد و ما به بیراهه می رویم، شاید غصه می خورد از کم استعدادی ما و هرز دادن قدرت های خلیفة الهی. و برای سهمی که باید از حیات بگیریم نه برای خودش، چرا که او بی نیاز مطلق است. شاید اگر به عهده ما بود و می دانستیم این موجود به اصطلاح اشرف مخلوقات چه خواهد کرد نوع آدم را نمی آفریدیم. نوعی که اکثرش جاهل است و خوبانش در اقلیت..... بگذریم.

به هر حال خدای را سپاس می گویم که انگیزه ای ایجاد شد تا با مخاطبانی که ممکن است هرگز آنها را نبینم ارتباط یرقرار کنم.

علت آمدن به میهمانی وبلاگی ها دعوت پیمان بود و انگیزه بعدی، آوردن سهم خودم بر سر این سفره و آموختن از دیگرانی که چیزی به سهم خود برای این سفره آورده اند. به زعم من باید تلاش کرد تا با عنایت به فرصت کوتاه عمر هر کسی هر چه می داند یاد بدهد و هر کسی هر چه در توان دارد یاد بگیرد و به قول مولوی:

«گر به بستانی رسی زیبا و خش               بعد از آن دامان خلقان را بکش»

بهتر است اگر به بستانی زیبا و خوش رسیده ایم، دامان دیگران را بگیریم و به سمت این بستان بکشیم.

امیدوارم وسعت این باغ و زیبایی های آن روز به روز افزونتر گردد.

در روزهای آتی با موضوعات متفاوتی و با همان نیات پیش گفته خدمت خواهم رسید.

 

بابا

خطر ثروت زیاد

روزی یکی از سران قوم یهود از عیسی پرسید: «ای استاد نیکو، من چه کنم تا زندگی جاودانی داشته باشم؟»

عیسی از او پرسید: «وقتی مرا نیکو می خوانی، آیا متوجه مفهوم آن هستی؟ زیرا فقط خدا نیکوست و بس! اما جواب سؤالت؛ خودت خوب می دانی که در ده فرمان، خدا چه فرموده است: زنا نکن، قتل نکن، دزدی نکن، دروغ نگو، به پدر و مادرت احترام بگذار، و غیره.»

آن مرد جواب داد: «این قوانین را یک به یک از کودکی انجام داده ام!»

عیسی فرمود: «هنوز یک چیز کم داری! هر چه داری بفروش و به فقرا بده تا برای آخرت تو، توشه ای باشد! آنگاه بیا و مرا پیروی کن!»

آن شخص، با شنیدن این سخن غمگین شد و رفت، زیرا بسیار ثروتمند بود. در همان حال که می رفت، عیسی فرمود: «چه دشوار است که ثروتمندی وارد ملکوت خدا شود! گذشتن شتر از سوراخ آسانتر است از وارد شدن شخص ثروتمند به ملکوت خدا!»

 

آیاتی از انجیل

کیش جوانمردان

چندی قبل مطلبی نوشته بودم با عنوان « بلیه ای دیگر از بلایای اجتماعی ما » که در آن به موضوع آزار و اذیت دختران و زنان جوان پرداخته شده بود.

در تاریخ  25 دی 1382 در روزنامه اعتماد مطلبی خواندم که با خواندن آن بسیار خوشحال شدم, به شرح ذیل:

 

« شنیدن خـبـرهـای‌ مملـو از اعمـال‌ خشـونـت‌ علیه زنـان‌ و مخصـوصـا سـوءاستفـاده‌ از دختـران‌ فراری‌ هر روز در روزنامه‌های‌ مختلف‌ منعکس‌ مـی‌شـود و این بـار خبـری‌ متفاوت‌ و رفتاری‌ دیگر با یک‌ دختر فراری‌ را مـی‌شنـویـم‌ کـه‌ مـی‌تواند بیدارباشی‌ به‌ وجدان‌های‌ خفته‌ باشد که‌ براستی‌ می‌توان‌ طور دیگری‌ بود، طور دیگری‌ دید و طوری‌ دیگر زندگی‌ کرد.

«بهاره‌» دختری‌ 16 ساله‌ که‌ به‌ علت‌ شکنجه‌ و آزار پدر،از خانه‌شان‌ در یکی‌ از شهرستانها به‌ تهران‌ گریخته‌، چند روز در پارک‌ها و خیابانها پناه‌ گرفته‌ بود تا اینکه‌ طبق‌ معمول‌ 3 پسر جوان‌ او را یافته‌ و متوجه‌ فراری‌ بودنش‌ شدند. بهاره‌ علت‌ فرار خود را برای‌ آنان‌ تعریف‌ می‌کند که‌ پدرش‌ یک‌ بیمار روانی‌ است‌. مدام‌ به‌ شکنجه‌ او و مادرش‌ می‌پرداخت‌ و او را روزها گرسنه‌ و تشنه‌ در اتاقی‌ زندانی‌ می‌کرد. خانه‌ برای‌ بهاره‌ آنچنان‌ ناامن‌ می‌شود که‌ خیابان‌های‌ پر از دام‌ و دد را به‌ خانه‌ ترجیح‌ می‌دهد.

مادر قادر به‌ جلوگیری‌ از این‌ خشونت‌ نمی‌شود چون‌ خود نیز یک‌ قربانی‌ است‌. دختر 16 ساله‌ به‌ تهران‌ می‌گریزد بی‌آنکه‌ پشتوانه‌ یا شناختی‌ از زندگی‌ در تـهـران‌ و آینـده‌ خـود داشتـه‌ بـاشـد و بـدیـن‌ ترتیب‌ 3 پسر جوان‌ که‌ شغل‌ فروشندگی‌ داشته‌اند و آپارتمانی‌ در میدان‌ امام‌حسین‌ داشتند به‌ بهاره‌ قول‌ می‌دهند به‌ عنوان‌ خواهر خود از او مواظبت‌ کنند. بهاره‌ با آنان‌ 2 ماه‌ در راحتی‌ و امنیت‌ زندگی‌ می‌کند، طعم‌ امنیت‌ و خوشبختی‌ را نه‌ در خانه‌ پدر، بلکه‌ در خانه‌ 3 جوان‌ بیگانه‌ اما امین‌ و متعهد می‌چشد و قول‌ برادرانه‌ نمی‌شکند تـا اینکـه‌ همسـایـه‌هـا از وجـود وی‌ خبـردار می‌شوند و به‌ پلیس‌ 110 خبر می‌دهند. بهاره‌ به‌ دختری‌ که‌ بخاطر سوءتفاهمی‌ چند ساعت‌ هم‌ سلولی‌اش‌ بوده‌، می‌گوید: «با خشونت‌ از من‌ خواسته‌اند تا آدرس‌ و نام‌ پدرم‌ را به‌ آنها بگویم‌.اما من‌ مقاومت‌ کردم‌ چون‌ حتی‌ به‌ قیمت‌ مرگ‌ حاضر به‌ برگشت‌ نیستم‌.» بهاره‌ می‌گوید: «در منزل‌ آن‌ 3 جوانمرد من‌ کارهای‌ خانه‌ و پخت‌ و پز و آشپزی‌ می‌کردم‌ و آنها در بیرون‌ کار می‌کردند و در این‌ مدت‌ من‌ 2 ماه‌ زندگی‌ شیرین‌ را تجربه‌ کردم‌.» بهاره‌ تحت‌ معاینات‌ پزشکی‌ قانونی‌ قرار گرفته‌ و 3 پسر حامی‌ این‌ دختر بی‌پناه‌ با تقدیر و تشویق‌ مسوولان‌ آزاد شده‌ اند و در نهایت‌ دادگاه‌ تصمیم‌ گرفته‌ است‌ بهاره‌ را به‌ بهزیستی‌ بسپارد.

 آیا این‌ جوانان‌ نیز نمی‌توانستند طبق‌ روال‌ معمول‌ و طبق‌ خوانده‌ها و شنیده‌هایشان‌ با این‌ دختر مظلوم‌ رفتار کنند؟ کمک‌ خالصانه‌ و جوانمردانه‌ این‌ 3 نفر، پیام‌آور نـوعـدوستی‌، وجدان‌ بیدار و روح‌ وارسته‌یی‌ است‌ که‌ از دختران‌ بی‌پناه‌، وسیله‌یی‌ برای‌ ارضای‌ نفس‌ حیوانی‌ نمی‌سازند. اگر همیشه‌ دستهایی‌ که‌ برای‌ گرفتن‌ دستهای‌ این‌ دختران‌ ستمدیده‌ و سرگردان‌ دراز می‌شود یاری‌گر باشند، چه‌ جامعه‌یی‌ زیبا می‌توانستیم‌ داشته‌ باشیم‌، اگر چنین‌ دستانی‌ نایاب‌ و کیمیا هستند اما یادآور این‌ واقعیت‌اند که‌ می‌توان‌ چنین‌ نیز عمل‌ کرد و سربلند زیست‌»

 

اما خوشبینی در این مورد چندان خوب نیست به ویژه برای دختران جوان