بر باد رفته

بعد از اینکه عده زیادی از اهالی روستا آنجا را ترک کرده بودند و خبر از بهتر بودن اوضاع در شهر دادند، پدر او هم روانه تهران شد، با واسطه ای برای آنها پول می فرستاد. از او آدرس خواسته بودند اما طفره رفته بود و فقط یک خیابان را گفته بود.

چند ماهی گذشته بود. پسر به اصرار مادر روانه تهران شد تا از محل پدر و از محل کسب و کارش اطلاعی بیابند. پس از پرس و جوی زیاد خیابان محل کار پیدا شد. پسرک سرتاسر خیابان را زیر و رو کرد. خسته و وامانده و نا امید شده بود. با خود نذر کرد که به فقیری کمک کند تا با این نیت بلکه پدرش را پیدا کند.

به اولین فقیری که رسید ایستاد، ساکی در کنارش و کلاه پشمی بر سر و سر به زیر؛

«کمک کنید، خدا عوضتان بدهد.»

پسرک پول را در دست مرد گذاشت و مرد رو به سوی پسرک بر او دعا کرد.

چشم در چشم هم دوختند. پیرمرد از جا بلند شد. یکدیگر را بغل کردند و هر دو به پهنای صورت گریستند.

 

از نوشته های بابا

حرف های نگفتنی

حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

وکتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.

دکتر علی شریعتی

« من» یا «ما»

روز اول که شروع کردم به نوشتن، تصمیم گرفتم از دلتنگی هایم بگویم. به جای اینکه همه بار سنگین غم ها را به دوش دفتری بریزم که سال هاست آن ها را تحمل کرده، آنها را در جایی قرار بدهم که نوشته ها و صفحات کوچک آن در انبوهی از صفحات گم شود تا به فراموشی سپرده شود. تصمیم گرفتم بنویسم، هر آنچه که آزارم می دهد. فقط « من » برایم مطرح بود.

نمی دانم چه شد و چه اتفاقی افتاد که از همان ابتدا مسیر نوشته هایم را عوض کرد. «من» و «غم هایم» به فراموشی سپرده شد و جای خود را به « ما » و «غم هایمان» داد.

نمی دانم چرا. شاید به خاطر آن بود که دردهایم در برابر دردهای دیگران خیلی کوچک و شاید خنده دار به نظر می رسید.

اما ....

پس دردهای من چه می شود؟

من اینجا بس دلم تنگ ست.

و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست.

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ ست؟

نوشتم. از دردها نوشتم. از دردهای جامعه نوشتم. از نوشته های بزرگان نوشتم؛ و داستان ها.... شخصیت تمام داستان ها نیز هر یک با دردهایشان تنها می ماندند. در بعضی هم مشکلات جامعه بازگو شده بود.

هر بار که خواستم از خودم بنویسم نشد. انگار هر بار دستی نامرئی مانع نوشتنم می شد. قلم روی کاغذ نمی چرخید.

شاید اینها تنها مطلبی باشد که به این شکل می نویسم.

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

از دوستانی که با موسیقی آشنایی یا رابطه خوبی دارند تقاضا دارم آهنگ یا کاستی را معرفی کنند که سرشار از غم باشد و رنگی چون رنگ مرگ و بوی مرگ داشته باشد.

لطفا نپرسید که چرا اینها را نوشتم.